نام من چادر است. نام مادرم حجاب و پدرم عفاف است.
روزگارم بد است و از همه شما دلگیرم...
من جز صدفی برای نگهداشتن دُرُّ و مروارید نیستم.
شما از من که میراث خانمی پهلو شکسته هستم خوب محفاظت نکردید، هیچ وقت یادم نمیرود،...
از کوچه تا بین در و دیوار همیشه همراهش بودم وقتی زمین خورد، خاکی شدم...
وقتی سیلی خورد، در صورتش بودم، وقتی بین در و دیوار محسنش سقط شد، خونی شدم...
خوب میدانم چه دردی کشید تا من را برای شما به ارث گذارد، و شما با من چکار کردید...
شما کار را به جایی رساندید که میخواهند من و مرا با زور و بگیر و ببند به دیگران غالب کنند و من خوب میدانم چرا کارم به اینجا کشیده شده...
از شماست که برماست... شنیدم که میگفتید اگر میخواهی کسی را خراب کنی از او بد دفاع کن و شما با من همین کار را کردید، اگر شمایی که خود را وارثان من میدانید درست رفتار میکردید و حرمتم را حفظ میکردید وضعیت من اینگونه نبود...
شکایت شما را خواهم کرد...
به شما توصیه میکنم به جای عوض کردن و مدل دادن به من، خودتان را عوض کنید،
به جای اینکه مرا به شُوی لباس بکشانید نگاهی به خودتان بیندازید شاید ایراد از خودتان باشد...
عده ای مرا تبدیل به استتاری برای گناهانتان کردید تا بگویند فلانی زیر چادر هر کاری میکند و باعث شُدید قِداستم کمرنگ شود...
مرا وسیله تکبر و فخر فروشی و خود برتر بینی کردید...
مرا تبدیل به شنلی کردید تا در میان سیاهی من، رنگی بودن کفش و جوراب ها و مانتوهای رنگارنگتان بیشتر جلوه کند...
نمیدانم به این فکر کرده اید که سالار اسرای کربلا چه دردها کشید تا حجاب را ازدست ندهد؟ اندیشیده اید که چه سختی ها کشید آن هنگام که آن زنازادگان و حرام زادگان دست بر حجاب او بردند و رویش را به روی نامحرم باز کردند!
تا بحال اندیشیده اید که تمام سختی هایی که حضرت کشید به اندازه یک لحظه از آن اهانت و بی حرمتی هایی نبود که آن نابکاران بر سر او آوردند!
اری ارزش من را او می دانست! او و پیروان او!
عده ای مرا به تمسخر گرفتید و از میان من دستهای عریان و موهایتان را بیرون گذاشتید...
مرا به هر جایی بردید. از شانه به شانهی نامحرم در تاکسی و دانشگاه و میان پسرها تا کافی شاپ و محیطهای فاسدتر...
هنر پیشههایتان مرا فقط برای فیلم بازی کردن خواستند و شما هم با من فیلم بازی کردید تا در نقش دختری معصوم باشید...
به من تهمت بیماری و نفرس زدند... به سیاهی رنگم ایراد گرفتند... و شما سعی کردید مرا عوض کنید!!
یادش بخیر آن گاه که نابینایی در مقابل همسران پیامبر آمد، و حضرت به آنها دستور استفاده از من را دادند. یکی از آن زن ها پرسید او نابیناست، چرا ما چادر بر سر کنیم در حالی که او ما را نمیبیند، حضرت فرمود خدا که شما را میبیند!
عدهای از شما در کمال بی شرمی به من مدل دادید، تقصیر خودتان را گردن من انداختید و شکل مرا عوض کردید تا مثلا محبوبتر شوم... مرا تبدیل به مانتوهای براق و لبنانی و ملی و اندامی کردید. شما به میراث فرهنگیتان دست نمیزنید و آن را تغییر نمیدهید اما در من که میراثی گرانبهاتر بودم دست بردید و هویتم را از من گرفتید ...
به من خیانت کردید و من را که قرار بود جلوی زینتها را بگیرم تبدیل به زینت کردید، از زیر من روسریهای رنگارنگ بیرون زدید و یادتان رفت برای چه چیز آمده ام و اگر قرار بود زیبا باشم زیبا به شما میرسیدم...
به امید روزی که ارزش من را بدانید!
من جز صدفی برای نگهداشتن دُرُّ و مروارید نیستم.
(از وبلاگ تنهاترین سردار با تغییر)
نظرات شما عزیزان:
تاریخ : چهار شنبه 7 فروردين 1392 زمان : 23:2
نویسنده : اميرعباس